گناه اژدهایان][The sin of dragons
زمانی که اژدهایان گناه کار بودن و انسان ها بی گناه! دختری به دنیا امد
کاریا..!
کاریا در باغ قصر دمبال یک جا برای قایم شدن بود.
کاریا:وای وای!!!
*کاریا در جایی قایم مشود*
پرستار کاریا:شاهدخ کوچولو کجاییی!؟ نکنه ترسیدیی؟
کاریا:وای..وا.ی...رماو:"ملکه من؟ چرا اینجایین؟"
کاریا:عع.ع...رماو اینجا چیکار میکنی!؟ رماو:داشتم به گل ها آب میداد که یهو شمارو دیدم...اتفاقی افتاده؟ کاریا:عا هیچی داشتم از پرستارم که موهامو میبافه و منو ارایش میکنه در میرفتم..هه.. رماو:هوومم انگاری ازش میترسین.. کاریا:اله رماو:میدونی. ترس مثله مواجه شدن با موشه..و موش یه موجود کوچیکه..و ترسم بعضیا ترس کوچیکیه...پس..با ترس کوچیکت روبه رو شو..کاریا کاریا:ع.ا..باش!.
کاریا با کله میره تو شکم پرستارش یعنی مارتا کاریا:سلام خاله ماررتتاا مارتا:اوا...تو تا دیروز ازم میترسیدی الان..عجب بیاح بیاح بچه جون بریم تو اتاقت.! مارتا و کاریا میرن به اتاق کاریا و مارتا موهای کاریارو شونه میکنه.
کاریا:مارتا میتونم برم کتابمو بیارم؟ مارتا:کتاب؟..عااا...باوشه.. کاریا میره از زیر تختش یه کتاب بزرگ قدیمی ور میداره و باز میره پیش مارتا تا موهاشو شونه کنه..
اون کتاب..کتابی درمود اژدهایان و افسانه ها بود.. مارتا:هوم...جالبه...
کاریا:خیلییی *چند دقیقه بعد مارتا موعای کاریارو شونه کرد و اونو به شهر برد..
انگاه وزیر پادشاه به سپت او امد
:پادشاه من میدونم باید چیگار کنیم که نزاریم اون الف های اژدها پرست رو چجورب بکشیم.. :هوم؟...او...سزار...نکنه منظورت.. :بله...جادویی سیاه..اون جادو میتونه همه اژدهاهارو نابود گنه پادشاه:.نه.. :اما چرا!؟ :جادویی سیاه گناه نباید ارون استفاده کرد!.....
این داستان ادامه دارد..
میدونم داستان خیلی ماستی شروع شد🗿💔
کاریا..!
کاریا در باغ قصر دمبال یک جا برای قایم شدن بود.
کاریا:وای وای!!!
*کاریا در جایی قایم مشود*
پرستار کاریا:شاهدخ کوچولو کجاییی!؟ نکنه ترسیدیی؟
کاریا:وای..وا.ی...رماو:"ملکه من؟ چرا اینجایین؟"
کاریا:عع.ع...رماو اینجا چیکار میکنی!؟ رماو:داشتم به گل ها آب میداد که یهو شمارو دیدم...اتفاقی افتاده؟ کاریا:عا هیچی داشتم از پرستارم که موهامو میبافه و منو ارایش میکنه در میرفتم..هه.. رماو:هوومم انگاری ازش میترسین.. کاریا:اله رماو:میدونی. ترس مثله مواجه شدن با موشه..و موش یه موجود کوچیکه..و ترسم بعضیا ترس کوچیکیه...پس..با ترس کوچیکت روبه رو شو..کاریا کاریا:ع.ا..باش!.
کاریا با کله میره تو شکم پرستارش یعنی مارتا کاریا:سلام خاله ماررتتاا مارتا:اوا...تو تا دیروز ازم میترسیدی الان..عجب بیاح بیاح بچه جون بریم تو اتاقت.! مارتا و کاریا میرن به اتاق کاریا و مارتا موهای کاریارو شونه میکنه.
کاریا:مارتا میتونم برم کتابمو بیارم؟ مارتا:کتاب؟..عااا...باوشه.. کاریا میره از زیر تختش یه کتاب بزرگ قدیمی ور میداره و باز میره پیش مارتا تا موهاشو شونه کنه..
اون کتاب..کتابی درمود اژدهایان و افسانه ها بود.. مارتا:هوم...جالبه...
کاریا:خیلییی *چند دقیقه بعد مارتا موعای کاریارو شونه کرد و اونو به شهر برد..
انگاه وزیر پادشاه به سپت او امد
:پادشاه من میدونم باید چیگار کنیم که نزاریم اون الف های اژدها پرست رو چجورب بکشیم.. :هوم؟...او...سزار...نکنه منظورت.. :بله...جادویی سیاه..اون جادو میتونه همه اژدهاهارو نابود گنه پادشاه:.نه.. :اما چرا!؟ :جادویی سیاه گناه نباید ارون استفاده کرد!.....
این داستان ادامه دارد..
میدونم داستان خیلی ماستی شروع شد🗿💔
۷.۴k
۲۹ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.